تنها زمان بزرگی عشق را درک میکند
 
درباره وبلاگ


این وبلاگ موضوعش آزاده و هرچیزی که پیدا کنم توش میذارم خوشحال میشم نظر بدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • ردیاب ماشین
  • جلوپنجره اریو
  • اریو زوتی z300
  • جلو پنجره ایکس 60

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جالب ترین از هر چیز و آدرس jadid-ha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 56
بازدید کل : 19301
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

قاطی پاتی




قصه ی عشق و جزیره

 

 

در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي

احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند.       

 اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزی از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت که با کشتي با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.


 "ثروت، مرا هم با خود مي بري؟"

ثروت جواب داد:

"نه نمي توانم. مقدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم."

عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد.

 "غرور لطفاً به من کمک کن."

"نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني."

 
پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد.

"غم لطفاً مرا با خود ببر."

"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم."

شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدايي شنيد:

" بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم."

صداي يک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند

 ناجي به راه خود رفت.

 
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسيد:

" چه کسي به من کمک کرد؟"

دانش جواب داد: "او زمان بود."

"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"


دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که:

"چون  تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند."

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 17:58 ::  نويسنده : روشنک